محبوبه عظیم زاده | شهرآرانیوز؛ چقدر میتوان از مشهد گفت؟ چه چیزهایی میتوان گفت؟ چقدر میتوان گفتنیها را مکتوب کرد و، چون میراثی از آنها نگهداری کرد؟ مشهد، شهری است که تا نامش به گوش میرسد، یا دل آدم را پر میدهد به سوی گنبد و گلدسته حرم امام رضا (ع)، یا او را یاد توس و فردوسی و شاهنامه میاندازد. اما واقعیت این است که زیر پوست این شهر، هزار و یک اتفاق و نماد و مفهوم دیگر هم هست؛ چیزهایی که البته ممکن است روی مثبت یا منفی داشته باشند، اما تعیین کنندهاند و میشود آنها را کنار تصاویر آشنای دیگر شهر قرار داد.
هنوز خیلیها هستند از اهالی همین شهر که گلشهر را ندیدهاند، اسم تاجرآباد به گوششان نخورده است، از شهرک عربها ـ شهرک جنگ زدههای قدیم و شهرک شهید بهشتی کنونی ـ هیچ ذهنیتی ندارند؛ هنوز خیلیها نمیدانند میشود توی حجرهها و غرفههای بازار عباسقلی خان، رادیوی اصل و کفش اصل پیدا کرد. غیرمشهدیها هم، به طریقِ اولی، نمیدانند که میتوانند به مشهد سفر کنند و گزینههای سیر و سیاحت را به هفت و هشت و ده تا ارتقا بدهند.
اما بالأخره باید از جایی شناخت و شناساندن وجوه دیگر شهر را شروع کرد. دانشجوهای خوش فکر و خوش ذوق جهاد دانشگاهی مشهد، مدتی پیش این ایده را عملی کردند: آنها فراخوانی داده بودند با عنوان «سفر در معنا» که در آن، از دانشجویان شهرها و استانهای دیگر دعوت کرده بودند سفری کوتاه به مشهد بیایند، بیایند تا مشهد را ببینند و روایتی مستند از این گوشه کشور بنویسند. کسانی آمدند و کنار هم یک گروه تقریبا سی نفره را تشکیل دادند. گلشهر، شهرک عرب ها، حرم، بازار عباسقلی خان و توس، مقاصد آنها طی این سفر چندروزه بودند.
من هم چند ساعتی همراه ایشان شدم و سعی کردم روایتی از آنچه دیدم بنویسم.
شیراز، اصفهان، رشت، تهران و چند شهر دیگر؛ به نظر، باید این شهرها را در رقابت در این موضوع ـ این که مسئله و محور نوشتن باشند ـ از مشهد جلوتر دانست: سوژه شاعران و ادیباناند، موضوع مقالات علمیاند، درباره شان مجلات مستقل درمی آورند و فراخوان میدهند که، چه مبتدی باشید و چه حرفهای، بیایید از تجربه سفر خودتان به این شهر و دیار بنویسید.
حالا، بلاگر و پرسه زن و عکاس هم زیاد شده، و انگار همه دارند همه تلاششان را میکنند تا از این قافله عقب نمانند. البته معنای این حرفها این نیست که هیچ کدام از این اتفاقها در مشهدِ خودمان و برای آن رخ نمیدهد. ما هم فلانور، یا همان پرسه زن، زیاد داریم که تعدادشان هم رو به افزایش است. اکسپلور اینستاگرام، گاهی، پر میشود از آدمهایی که دارند توی کوچه پس کوچهها و بافت تاریخی و قدیمی مشهد چرخ میزنند و حتی روی خوراکیهای جذابش تأکید میکنند تا این فضا و ظرفیت هایش را هرچه بهتر برای دیگران به نمایش بگذارند.
با این حال، همچنان میتوان گفت که روی دیگر مشهد، هنوز برای خیلیها ناشناخته است؛ رویی که میتوان از آن بسیار گفت و بسیار نوشت. شهر ما تمایزهای مشهودتری هم دارد، مثل هم نشینی افغانستانیها و بلوچها و خوزستانیها ـ با همه تفاوتهای فرهنگی ـ در آن. خب، این قضیه را چطور میتوان دید؟ به نگاه من و شمای مجاور یا مسافر بستگی دارد.
این همان تمایزی است که به چشم اکثریت جمع هم آمده است، چه مشهدی و چه غیرمشهدی. خیلیها اذعان میکنند که «نشنیده بودیم»، «ندیده بودیم» و «نرفته بودیم» و من تصمیم میگیرم چند ساعتی را که همراه گروه هستم، درباره همین موضوع با آنها گپ بزنم.
فاطمه یکی از بچههایی است که با او صحبت میکنم. اهل همین جاست، اما تصمیم گرفته در این دوره شرکت کند تا شاید بتواند مشهد را از نو ببیند و از نو کشف کند؛ و حالا، بعد از چند دقیقه هم کلام شدن با او، میتوانم بگویم تا حدودی به خواسته اش رسیده است.
میگوید: «من همین جا زندگی میکنم، اما در این دو-سه روز مشهد را یک شهر جدید دیدم. تابه حال، اصلا گلشهر نرفته بودم، شهرک عربها نرفته بودم، بازار عباسقلی خان را ندیده بودم؛ انگار، مثل بچههای غیرمشهدی، مسافر بودم و آمده بودم به یک سفر.» میگویم: «خب، پس حالا باید برای نوشتن یک روایت مستند از آنچه دیدهای، حسابی آماده شده باشی -نه؟»
میخندد و میگوید: «خیلی دوست دارم این کار را بکنم؛ یعنی کلا خیلی دوست دارم حرفهای بشوم توی این زمینه و بتوانم بنویسم.» باز میپرسم: «مستندنگاری چه جذابیتی برایت دارد؟» میگوید: «اینکه با مستندات و مشاهدات و واقعیتهای زندگی سروکار داشته باشی به نظرم خیلی جذاب است، جذابتر از مواجهه با قصهها که ساختگی و بر مبنای تخیلات هستند.»
سعیده هم مشهد به دنیا آمده و همین جا بزرگ شده است؛ بااین حال، گشت وگذار طی این یکی-دو روز و همراه شدن با بچههای کارگاه در شهری که با آن غریبه نبوده برای او هم بُعدی را -کاملا متفاوت با آنچه از مشهد در ذهن داشته- روشن کرده. اولین مرتبه است که به جاهایی، چون شهرک شهید بهشتی یا گلشهر پا میگذارد.
معتقد است چنین فضاهایی ظرفیت زیادی برای نوشتن و روایت کردن دارد، مشابه هر جای دیگری: «به نظر من، هر جایی میتواند ظرفیت نوشتن داشته باشد: یک روستا، یک خانه، یک شهر. واقعا، بستگی به این دارد که تو چه دیدگاهی داشته باشی. مشهد هم از این قضیه مستثنا نیست. راستش، خود من فکر نمیکردم مشهد به غیر از بُعد مذهبی اش این قدر بُعد و داستان داشته باشد.
میدانستم مشهد شهری است که مهاجر میپذیرد، اما نمیدانستم جاهایی مثل گلشهر یا شهرک عربها در مشهد هست که اصلا شبیه بقیه جاهای مشهد نیست. تابه حال، اصلا نرفته بودم به این جاها. این تفاوت بافتها خیلی به چشم میآید. مشهد انگار خیابان به خیابان متفاوت است. باز بافت کلی خود مشهد با جاهایی که رفتهایم متفاوت است و باز جایی مثل گلشهر و شهرک عرب ها، خودشان، کلی با همدیگر تفاوت دارند.
مثلا، اینجا، توی گلشهر، میتوانی یک ساختمان دوطبقه ببینی که طبقه بالایش مزون لباس است و طبقه پایینش مغازه گوشت فروشی، یا میتوانی یک بانک را کنار یک مغازه ابزارفروشی ببینی که تویش تبر میفروشند، و -درست همین جا- میتوانی چندتا آدم ببینی که دارند پچ پچ میکنند و از فرار کردن صحبت میکنند. من از خودم میپرسیدم اینها چطور میتوانند کنار هم باشند. تماشای همه اینها خیلی تجربه متفاوتی بود. مواجهه آدمهای دیگر با اتفاقها و شرایط هم برایم جالب بود.»
میپرسم: «به نظرت، این تفاوتهای فرهنگیِ یکجا در دل مشهد بیشتر یک ظرفیت مثبت برای آن محسوب میشود یا یک نکته منفی؟» سعیده میگوید: «ببین: من همیشه شنیدهام که -مثلا- میگویند مشهدیها مهمان نواز نیستند، یا تعارف مشهدی میکنند. حتی خیلی از آدمها را دیدهام متعلق به شهرهای دیگر که -حتی با آگاهی از اینکه تو اهل مشهد هستی- باز از بیان نظرات منفی خود نسبت به اینجا ابایی ندارند.
چیزی که حالا، این روزها و بعد از این گشت وگذارها، بیشتر دارم به آن فکر میکنم این است که چرا جایی مثل مشهد، که به این شدت مهاجرپذیر است و آدمهای مختلفی را با فرهنگهای مختلف میپذیرد و حتی گردشگران بسیاری از کشورهای دیگر جذب میکند، باید مستحق این جمله باشد که مشهدیها مهمان نواز نیستند. درعین حال، وقتی به داشتههایی مثل توس و فردوسی فکر میکنم، کمی حالم بهتر میشود.»
او به مستندنگاری علاقه دارد و معتقد است که این اتمسفر ظرفیت نوشتنْ بسیار دارد، اما جستار را ترجیح میدهد: «این خودافشاگری، و حس جسارت و جرئتی که با نوشتن یک جستار به آدم دست میدهد، و -به دنبال آن- حس همدلی و هم ذات پنداری که ایجاد میشود خیلی برایم جذاب است. نکته جذاب دیگر این است که توی جستارْ رفرنسْ خودِ آدم است و درون و درونیاتش؛ و این خیلی حس خوبی است که من حرفم و دیدگاهم اعتبار دارد. مثل گزارش نویسی نیست که رفرنسهای شما کتابها باشند و مقاله ها.»
یک نفر را پیدا میکنم که اولین بار به مشهد آمده است. سپهر -که اهل کرمانشاه است- از مشهد به عنوان «شهر تعامل ها» یاد میکند. وقتی میپرسم «اولین چیزی که در این شهر توجهت را جلب کرده چیست؟» میگوید: «مشهد با حرم و امام رضایش شناخته میشود، و، وقتی آدم به درون آن پا میگذارد، همان فضای معنوی را که انتظار دارد میبیند.
اما، راستش را بخواهید، نمیدانستم که مشهد شهر چنین تعاملهایی است: اینجا، برادران افغان، بلوچ و خوزستانی را میبینیم که دارند کنار هم و در یک شهر زندگی میکنند و همه با هم مراوده و ارتباط دارند. راستش، من فکر نمیکردم چنین چیزی در مشهد وجود داشته باشد، مخصوصا با توجه به دیدگاهی که ما -در سراسر کشور- نسبت به مهاجران داریم.»
نکته جذاب دیگر مشهد برای او توس است و آرامگاه فردوسی: «'شاهنامه' یکی از کتابهای موردعلاقهام است. بخشهایی از آن را خواندهام. دوست دارم چیزی که قرار است برای این جشنواره بنویسم در همین زمینه باشد. شاید حتی بتوان این موضوع را با ابعاد دیگر شهر هم پیوند زد.»
با عارف صحبت میکنم. اهل تهران است و دو-سه سالی میشود که به خاطر درس و دانشگاه به مشهد آمده و -به همین دلیل- بارها در این مسیر رفت وآمد کرده است. او، که -به گفته خودش- مسائل وجودی همیشه یکی از موضوعات موردعلاقه اش بوده، میگوید، در همه دور شدنها و نزدیک شدن هایش به مشهد، به این شهر و ارتباطی که با آن داشته فکر میکرده، به اینکه ترم آغاز میشود و میآید، یا ترم تمام میشود و برمی گردد، اما همه اینها بالأخره در یک نقطه تمام میشوند، همین احساسی عجیب و وصف نشدنی به او میدهد، احساسی که معتقد است در بازدید از عمارت هارونیه و دیدن قدمت آن دوباره به سراغش آمده، و او باور دارد که ارزش فکر کردن و تأمل کردن را دارد. عارفْ نوشتن را -به صورت کلی- و از مشهد نوشتن را در صورتی میسر میداند که به یک شکلی با همین دغدغه شخصی اش پیوند بخورد و صرفا متکی به تماشای آدمها و احوالاتشان نباشد.
روز آخر، بچهها باید به جمع بندی برسند، جمع بندی درباره دیدهها و شنیدهها و شهر و خودشان، باید بنشینند روی صندلی تا توصیههای آخر یکی از داوران را بشنوند و متن نهایی شان را تنظیم کنند. مکرمه شوشتری، داوری که در این چند روز بچهها را همراهی کرده، از اهمیت تفکر و تأمل کردن به آنها میگوید: «تأملِ درونیْ قدم اول است، اینکه آدم مدام با خودش کلنجار میرود، اینکه مدام از خودش میپرسد 'موضوع من چیست' و 'من میخواهم از چه چیزی بنویسم'، تا وقتی که به ثبات و به ایده خود میرسد و آن را به قلم میآورد.
برای این مرحله، پیشنهاد میکنم چیزهایی را که به ذهنتان میرسد خردخرد و مثل داستانهای کوتاه بنویسید. بعد از این مرحله است که تأملات بیرونی و تحقیق و گفتوگو و گزارشهای میدانی آغاز میشود. فضای ذهنی خود را باز بگذارید تا تعامل شکل بگیرد، این کار به نوشتن شما کمک میکند.»
صحبتهای بچهها برایم جالب است. فکر میکنم این کارگاه دو-سه روزه، تا حد قابل توجهی، رسالت خودش را انجام داده است: بچهها دارند از حس تعلق به شهر صحبت میکنند، حس تعلق به آدمهایی شبیه به خودشان، یا حس جاماندگی از آدمهایی شبیه به خودشان. فکر میکنند، سؤال میکنند و در جست وجوی پاسخ هایشان هستند، نه صرفا برای اینکه در یک رقابت چیزی نوشته باشند؛ انگار دارند شهر را روی شانههای خودشان حمل میکنند و در گردبادی چنان غرق شدهاند که نمیتوانند غیر از چیزهایی که درست جلوِ چشمشان است چیز دیگری را ببینند، انگار -در جایگاهی شبیه به جایگاه عابران ساکن مشهد- قدم هایشان را با ضرباهنگ شهر هماهنگ کردهاند و هدفمند و مصمم قدم برمی دارند. [۱]
شاید هم شبیه پرسه زنانی هستند در قامت قهرمانان زندگی مدرن، که در ازدحام جمعیتْ حس راحتی و بی تکلفی دارند و تلاش میکنند -شبیه یک هنرمند- زیبایی زودگذر و بی دوامی را از صحنههای آشفتهای که از پی هم میدوند بیرون بکشند. [۲]فکر میکنم تلاش آن ها، خود، یکی از جذابترین صحنههایی است که شهر من امروز دارد در خود میبیند.
۱- برگرفته از کتاب «اگر به خودم برگردم»، نوشته والریا لوئیزلی (نشر اطراف).
۲- برگرفته از کتاب «شهر در ادبیات»، نوشته جمعی از نویسندگان (نشر خوب).